چهارشنبه

بارانهایِ آبانماهی

"دیوارهایِ تو همه آئینه.
آئینه هایِ من همه دیوار! "

دیوارهایِ زنگار را همه از آئینه زدودم؛
امما هر چه کردم، خودِ آئینه پاک نشد.

باز خوانیِ ترانه ای کهنه به زیرِ ایوانِ مسجدِ کبود.


دیوارهای کور؛
دیوارهای سنگی؛
سخن نمی گویند.

کاشی های کبود امما
به زیرِ ایوان،
دیدند:

یک عصرِ فروردینماه بود!
که مرا این جا گذاشتی؛
قول دادی،
امما دیگر دنبالم نیامدی.


سیب زرد؛ انار قرمز؛


بروی شانه های ام تلخیِ سنگینِ تمام دنیا؛
و
خیس می کنند شانه های ام را،
بارانهای سنگین آبانماه.
پانزدهمِ آبانماهِ یکهزاروسیصدوهشتادونه

یکشنبه

سفر

گُشاینده یِ قلبها، به نام اَت.
...و به پاسِ حضورِ سُکونی، که بر روحِ آزرده ام جاری ساخته ای،







کوه، دشت هایِ
نا تمامی هاست.
آنجاست، که
افق، آئینه ای ست
رو، بر آئینه ای.






این نوشتار، جُستاریست که تا آخرش برایِ خودم هم ناشناخته ماند، از سفرِ سنگ. از سفرِ گشایشِ مسیر بر رویِ دیواره یِ 270 متریِ قلعه یِ بابک. که دو روز و یک شب به طول انجامید، این سفرِ عمودی بر افق. من، پس از 12 متر پاندول شدن از آخرین کارگاه در انتهایِ دیواره، جسم و جان ام میانِ زمین و آسمان مچاله شد.از پایانِ گشایشِ مسیر انصراف دادم. دیر، اما بالاخره فهمیدم سایش، بر خارِشِ سنگ و گذر از گُذارِ خارا بسی بیهوده و عبث است، بچه هایِ تیم بعد از ظهرِ روزِ دوم به تبریز برگشتند. من، به اصرار شب را با بدنی زخمی در طبقه یِ بالایِ کافه یِ عاشیقلار -- که مهمانخانه ای بود به غایت صمیمی -- صبح کردم، با حضورِ نازِ خاطره ای سپری شده و عزیز که تا صبح میانِ نیازِ عضلاتِ خسته و روحِ آزرده ام پیچید.



این جستجو تقدیم می شود به:
خاطره ای که ،
گذاشته و گذشته.


کلیبر،
چهارم و پنجمِ تیرماهِ یکهزاروسیصدو هشتادو نهِ خورشیدی.


1.

"او...، هر شئین اصلی دیر"


عصر بود،
دیر وقت بود،
عصرِ دیر وقت بود.
آن وقت از عصر که آدم دو دل می شود:
چراغ را روشن کند،
یا...، چراغ را روشن نکند.

آن وقت از عصر که
گرگ به میش نگاه میکند،
و تاریکی آغازی ست.
و دریچه ای ست
رو به شبِ نا تمامی ها..

من...،
خسته یِ خسته.
بعد از دو روز. و یک شبِ آزگار
در قلعه یِ بابک.
.
.
.
با چشمهایی که بسته نمی شدند
و، دهانی که باز نمی شد
گیج و منگ،
همه اش حیرانی...
نشسته بودم.

این جا کافه یِ عاشیقلار...
درمیدانِ شهرِ کلیبر.

عاشیق وسطِ کافه می خوانَد:
" یار باغیندا، آستا آیاق دردی ییم
ال اوزادیب، قونچا گؤلون دردی ییم
اورییمه دردین، اودون دردی ییم
سندن سونرا، چیچک، منه خار اولسون"

سایه، روشن می زد...
" زیرِ سقف، تاریک تَرََک است"
سایه، روشن دیده می شد،
عاشیق.
با حرکتی موزون
انگاری از خوشه های گندم
در گندمزارِ در باد، به یاد داشت.

و خاطره ای را
برای هزاران اُمین بار تکرار میکرد
با سازی که از شانه یِ خسته اش آویزان بود
و بر سینه اش می فِشُرد
انگار به دردی خوش آیند
محکوم است.
کشیدنِ این بارِ سنگینِ سنگینی ها،

با دستهای کهنه اش
همه یِ سیمهای ساز را،
یکجا به هَم میزد
انگاری در منقلِ داغ،
دانه های گُر گرفته یِ ذغال را زیر و رو می کند.

از گلویِ پلاسیده اش
هواهایی آغشته به صدا بیرون می زد
گاهی این هوا با اختیارِ خودش آغشته می شد
و گاهی
.
.
.
دست خودش نبود این صدا ها ...



2 .

این پسر که از اول این سفر همراه ما بود. درست مثل خودش بود! درست هم سن خودش هم بود! درست هم اندازه اش هم بود! درست هم اسم اش هم بود، رضا...
من و رضا از 16 سالگی، تا 28 سالگی با هم بودیم! از مدرسه بعد دانشگاه -- حتما خوابگاه هم -- بعدش هم تا چند سالِ...! امما این یکی همین امروز صبح سر کلله اش پیدا شده!
با هر بهانه یِ ساده ای اسم اش را با آهنگی قدیمی که به یاد داشتم صدا میزدم...
ریضا...، ریضا...، ریضا...
از صدا زدن این اسم لذتی آشنا می بردم و حسس هایِ کهنه وفراموش شده ای را در خودم هنوز زنده و پایدار می دیدم، پژواکِ صدایم میان در ختانِ فندقِ جنگلی می پیچید انگار این درختان بودند که بعد از سال ها این آهنگ را، که در ذهن خود پنهان کرده بودند پس می دادند. روحِ من در میانِ تراوشِ حضورِ این آهنگِ آشنا رقص می کرد.
نم نم باران می آید!، قطره یِ باران که روی تنم می لغزد یک تماسس از گذشته را به خاطرم می آورد...
--اون دوتا دستِ توپولی مالِ کیه؟
من همه ام مالِ توئه.
آن قدر این پسر شبیه اش بود که تا وقتی اتفاقی دست اش به من نمی خورد نمی فهمیدم که خودش نیست! آخر تماسس دستهایِ رضا نوازشی بود در امتدادِ عَمد.



3 .

حالا این جا
کافه یِ عاشیقلار
میدانِ شهرِ کلیبر!

حالا من...،
خسته یِ خسته.
بعد از دو روز. و یک شبِ آزگار
در قلعه یِ بابک
.
.
.
با چشمهایی که بسته نمی شدند
و، دهانی که باز نمی شد
گیج و منگ،
همه اش حیرانی...
نشسته ام.
با لبهایی نیمه باز...
و حروفی که به سختی تلفظ می شوند
می گویم:
"کَرَم دییر، فرقتینده ن یاندیم یار
اود دان سو سپ عطشیمه، یاندیم یار
عشق اودونا، الوو لاندیم، یاندیم یار
اود اولسادا، عشقه یارام یاردان "
می خواهم،
بنوازد.
بنوازد،
بنوازد... عاشیق،
یانیق کَرَمی...
.
.
.
سکوت،
سکوتی امتداد دار کافه و عاشیق را در بر میگیرد!
حق میدهم!
به سر و وضع من نمی آید از این چیزها سر در بیاورم!

پس از گذرِ چند لحظه
که سنگین هم گذشتند...
دستهایِ کهنه
میانِ دانه های گُر گرفته
تکرار میکنند
خاطره یِ رقصِ خوشه هایِ گندم را در باد.
گفتم!، باد.
باد.
باد،
" روزی که دستهای تو ویران شدند هم... "
باد.
باد.



4 .

مادر بزرگ در خانه یِ مان اصلی کَرَم می خوانَد، هر بار آخر قصصه کَرَم آتش میگیرد من چشمهایم سرخ می شود -- باید مواظب بود مادر بزرگ اشکهایم را نبیند-- صورتم را بر می گردانم رو به پنجره، مادر بزرگ ادامه می دهد و با شیطنت می گوید: خُب پسرم چیزی نشد که، اصلی آب می ریزد رویِ کَرَم، کَرَم خاموش می شود و در میانِ خاکستر زنده میشود. مادر بزرگ نگاهِ شککاکِ من را که می بیند، قیافه یِ حق به جانبی میگیرد و مثلِ آدمی که هیچ کس حرفش را باور نمی کند، میگوید: این که چیزی نیست هر شب که کَرَم آتش می گرفته اصلی روی اش آب می ریخت و خاموش اش می کرد.
مادر بزرگ عادت کرده، من هم عادت کرده ام، هر بار آخرِ قصصه، اوول کَرَم آتش بگیرد، بعد شعله های آتش به سازسرایت کند، بعدش ساز هم آتش بگیرد، بعدش اصلی آب روی کَرَم بپاشد، بعد کَرَم خاموش شود. به سرِ ساز چه می آید؟ نمی دانم! هیچ وقت چیزی نمی گوید،
زنده می شود که چی؟، که دو باره بسوزد؟،این جایش را دیگر اصلا نمی فهمم. خیلی زور می زنم، ولی خُب هیچ وقت نمی فهمم!که چی؟
طاقت می آورد هر بار، امما این عاقبتِ مشترکِ همه ی ِ کَرَم هایِ مادر بزرگ است که اذیتم می کند... کَرَم هر بار آتش می گیرد و بعد سازاش می سوزد، و هر بار این اصلیِ مادر بزرگ است، آب بر آتش!



مادر بزرگ! لطفا بس کن دیگر، هر بار که اصلی کَرَم می خوانی من هر بار اش دست و پا می زنم مثل کَرَمِ تو شوم. هر بار که خاکستر می شوم دو باره بتوانم سرِ پا شوم. امما نمی دانم چرا نمی شود؟ نمی دانم چرا نمی توانم مثل کَرَمِ تو باشم؟. من هر بار که می سوزم، نمی توانم دوباره از میان خاکستر هایم زنده بیرون بیایم.
باد.
باد.
باد.
افسوس که خاکسترم بر باد است.
باد...




5 .

حالا این جا
کافه یِ عاشیقلار
میدانِ شهرِ کلیبر!
حالا من...،
خسته یِ خسته.

هوایِ تاریک
شبِ ناتمامی ها یِ من...

دست هایِ کهنه،
برایِ من
برایِ خاطرِ من، فقط
همانطوری که همه یِ سیمها را
یکجا زیر و بم می کند،
آتشِ زیرِ خاکسترِ سالیان را
هم یکجا زیر و رو می کند:
"یازان بئله، یازدی یازی
یانیرام اصلی، یانیرام
گول لن سین اوریین یازی
یانیرام اصلی، یانیرام"

فضایِ کافه سر شار می شود از من...
از همه چیزِ من...
داشته هایم،
نداشته هایم...

از صداهایی که در فضا پراکنده می شوند
میفهمم
انگار می خواهد
اتتفاقِ عجیبی بیفتد
انگار می خواهد
اتفاقِ این بار
مثل همیشه نیفتد:
"عشقه سلام، اودا سلام،
جانیمی اودلارا، سالام
عشقیمده، محکم بیر سلام
یانیرام اصلی، یانیرام"

مادر بزرگ!
کجایی؟
مادر بزرگ!
اصلی ات، کجاست؟
مادر بزرگ!
من خیلی تنها و در مانده شدم!
مادر بزرگ!
من می ترسم،
مادر بزرگ!
من، کَرَم، ساز...
به تو، به اصلی ات، احتیاج داریم!
مادر بزرگ!
مادر بزرگ!
مادر بزرگ!
کجایی؟
.
.
.


چشم های ام سنگین می شود
چاهار ستون بدنم با نوسان سیمهای ساز
به رعشه می افتد
می لرزم
با ولع کوله پشتی ام را
روی زمین به دنبال خودم می کشم
سنگینیِ سنگینی ست!
خیلی،...
حتتی آنقدر که غیر از خودم هیچ کس نمی تواند بر دارد اش
کشان کشان می برم دمِ در بیرونِ کافه
کنار اش زانو هایم را بغل می کنم
درِ کافه را نمی بندم.

صدای عاشیق
از گوشه یِ نیمه بازِ درِ کافه
فَوَران می کند
عاشیق مثل مرغ سر بریده وسط کافه
دور خودش چرخ می زند، و می خواند:
"عاشیق لره، عشق اودونا، عشق اولسون
عشق قانادی، عشق اودونا، عشق اولسون"

عاشیق، مثل کسی ست که...
عاشیق، مثل کسی شده که،...
در برابر مرگ می رقصد.
خوشه یِ گندم،
باد،
باد.
خاکستر،
باد.
باد،
باد.

ساز در دست عاشیق
-- مثل رگ هایِ منقلبِ گردن اش --
سرخ می شود:
"شوقام،
گؤلدن گؤله، بیر آلتون کیمی
شئه ام، گولدن گؤله، بیر آلتون کیمی
یانارام کؤلدن، کؤله، بیر آلتون کیمی
دییه، گؤلدن گؤله، بیر آلتون کیمی"
من نگاه ام را می دزدم
اوللین دکمه یِ پیراهنم
را باز می کند
من گرم شده ام
من گرمِ گرم، شده ام
قلبِ من دارد سرکشی می کند...!
گرم تر می شود
قلبِ من داغِ داغ...



6 .

این پسر از اول این سفر همراه ما ست. درست مثل خودش هست! درست هم سن خودش هم هست! درست هم اندازه اش هم هست! درست هم اسم اش هم هست، رضا...
من و رضا از 16 سالگی، تا 28 سالگی با هم بودیم! از مدرسه بعد دانشگاه -- حتما خوابگاه هم -- بعدش هم تا چند سال!. امما این یکی همین امروز صبح سر کلله اش پیدا شده! از این که شبیه خودِ اوست، اویِ درون من، و البتته خودِ من درد می کشیم، من تحممل این که کسی شبیه او باشد و حسسی را مثلِ او به من بدهد ندارم. او بی مانند است. و بی مانند خواهد ماند البتته.
هوا شرجی ست و دم کرده، من عرق میریزم، دانه های عرق که از زیر لباس روی تنم می لغزند و سُر میخورند یک تماسس از گذشته را به خاطرم می آورد.
دیماه است، همه جا را برف و یخ پوشانده، هوا سرد است آنقدر سرد که بویِ زندگانی یی دیگر گون می دهد. هوا تازه دارد تاریک می شود، آفتاب در خططِ افق سُر می خُرد و فُرو می رود رو به زندگانی یی باژ گونه، مانندهِ دانه های عرق که شروع می کُنند به سُر خوردن روی تیره یِ خططِ فقراتِ تو.
انگشتر هایمان گیر میکنند به هم، من از رویِ لبهایِ داغ و آبکیِ تو نفس می کشم، تو لبخند می زنی امما چشمهای من بسته است. میغلطیم، کیسه خواب گِرِه می خورد و سِفت میزند...،
ناخن انگشت اشاره یِ تو که برایِ ساز زدن بلند کرده ای تیره یِ میانِ سینه ام را تا پائین خراش می دهد. عرق، خططِ زخم را می سوزاند همان طور که عرق چشمهایِ نیمه بازِ تو را می سوزاند.
دستهای تشنه یِِ تو می فشارد و سُر می دهد کتف های استخوانی ام را روی خططِ بازویِ تو، -- چه بسیار روزها و شبهای طولانی که بروی این خطط سفر کرده ام -- و موهایِ من پاسخی ناب و بِسوده میدهد کاوشِ نوازشِ دستانِ تو را هم چنان که خوشه های گندم، باد را به رقص استجابت می کنند.
صورتِ کم پُشتِ تو -- علیرغم سننی که داریم -- گاه به گاه جزیره هایی را می سازد به زیر دندانهای نوازش گر و لبهایِ جستجو گرِ من، و گردنِ من وسعتِ دشت ها یی را دارد، که نفسهایِ تو که به گرمایِ آتش است، می کاوَد و پیش میرود چون خون در رگ هایِ گردنم... دشت به دشت...، افق به افق...
صدایِ نفس نفس های مان پُر کرده است گوشِ کوه را، و این کوه است که با نبضِ ما می طپد. همان طور که شبِ ناتمامی ها، سخت و سنگین و دیر می گذرند، صدایِ اذان از روستای پائین کوه رنگین تر و دیگر گونه تر می کند این شبِ ناتمامی ها را، هوا دارد روشن میشود امما من و تو همچنان به تک وتاز پیش میرویم، و می گذریم از دشت هایِ فراخ یکی یکی، و افق ها را یکی یکی پشتِ سر می گذاریم.
آفتاب با اولین تشعشعش تَلَنگُر می زند به چادر! امما ما گِرِه خورده ایم سفت، به هم، ما لحیم شده ایم انگاری، و جوش خورده ایم به هم از 7 نقطه یِ سجده در نماز. لایِ این کیسه خواب که گِرِه خورده و سفت می زند...




7 .

این جا...!
حالا...!

این جا...
کافه یِ عاشیقلار،
در میدانِ شهرِ کلیبر.
حالا...

هوا تاریک شده است،
دیگر دو دل نیستی
که:
چراغ را نباید روشن کرد؟
یا چراغ را روشن باید کرد؟
حالا...
چراغ را باید روشن کرد!
گرما می خواهد، حالا
و نور هم البتته، کمی

عاشیق در برابر مرگ می رقصد،
چرخ می زند، به دور خود اش
خططِ خراش به رویِ سینه ام می سوزد.
نه از عرقِ تن...

بلکه از گرمایِ اندرونی ست این،
کَرَم، قلب اش داغ می شود


شعله ها یِ آتش
می تراوَد
از میان سینه یِ کَرَم:
"جیگر لریم، دوغرام، عشقین اودونا
یاندیم اصلیم، یاندیم اصلیم، کؤل اولدوم"


با ناخنِ انگشتِ اشاره
-- که برایِ ساز زدن بلند کرده --
میان سینه ام را می شکافد،


خون گرم است این،
آتشِ سوزان است این، با عرقِ عریانی
"گوللر آچدی، اورییمین یاراسی
اوره ییمی، گؤزلریمدن، یار، آسی
قان یاشیمدان، شان شان اولدی آراسی
یاندیم اصلیم، یاندیم اصلیم، کؤل اولدوم"



دکمه های پیراهن باز می شوند تا...
تا آخرین،
کَرَم سر تا پا آتش است
و
در میانِ شعله ها،
در همهمه یِ پُر گویِ کاوشِ نفسهایی به گرمایِ آتش :
"کَرَم دییر، یارا جانیم
قوربان اولدو، یارا جانیم
کاش اؤره یی یارا، جانیم
یانیرام اصلی، یانیرام"


چشمهای ات را می بندی
سر انگشتانم رَم می کنند
و پیش میروند، دشت به دشت، افق به افق.
به رویِ خطط هایِ عریانی هایِ تن ها مان...


اصلی برابر شعله ها...
انگاری برابرِ مرگ،
حیرت است سرا پا:
"من اصلی یم، یاندی کَرَم، یاخئندی
عالم لره، بو یانماغی، یاخئندی
منیم اودا آلئشماغیم، یاخئندی
آنا! کَرَم یاندی، یاننام اودونا"


زخمِ میانِ سینه یِ اصلی
در آغوشِ آتش، سر، باز می کند،
نه از گرما...
از عرقِ عریانیِ تن ها...
"من اصلی یم، آتش گئلیب سئوگییه
سئوَن آلار دردی، وئرمز، سئوگییه
یانماق ایله عاشیق، گرک سئو، گییه
یانماقلا دؤنیانی، آلیبدی کَرَم"


نبضِ آتش،
با صدایِ نفس نفس ها یمان است
که دیگر گونه، می طپد.

شبِ ناتمامی ها،
دشت هایِ ناتمامی هاست.


سکوتی است سر شار،
از مززه یِ گسِ عرقِ عریانی
به زیرِ دندانهای نوازشگر،
و لبهایِ جستجو گر.



آتش، از هیاهویِ شعله
عریان می شود.
آتش از شورِ شعله
تُهی ست،
و گُر می اندازد آغوشِ دیرآشنا...

دانه هایِ گسِ عرق،
بر تیره یِ فقراتِ عریان می غلطند،
ترننم صدایِ اذانِ روستایِ پایِ کوه...
رَنگی ست...،
بس آشنا...
ضربانگی ست، آهنگین،
بر سکوتِ آغوشِ دیر آشنا...
بر رقصِ خاکستر و باد.
باد،
باد،
باد،

باد،
حضورِ سکون است،
خاکسترِ گریز پای را در آغوشِ
چسبناک، از خون و عرق جمع می کند
از غارتِ سرگشتگیِ پراکَنِش.

باد،
خوشه هایِ گندم،
در گندمزار...

باد،
خاکستر،
خوشه یِ گندم.

می نَوازد، نوازشِ ترنمِ صدایِ اذان، از پای کوه،
ساز، را.
.
.
.
ساز، از سکوتِ خاکستر، خالی ست اینک...
... از رخوتِ سکوت، سرکش است و عاصی،
هیاهویِ شعله را بیدار می کند، ساز.

عاشیق همه یِ سیمها را یکجا زیر و بم می کند،
ساز، همه یِ آتش و خاکستر را.
شور بر شعله می اندازد
و جانی، دوباره می بخشد
در امتدادِ نا تمامیِ...
نفس هایی به گرمایِ آتش،
که به سانِ خون،


می کاوَد رَگهایِ گردنم را...
دشت ها،
افق هایِ نا تمامی هاست.


ساز شورِ شعله است، اینک:
"عشقینده، بیر یانار پروانه ایدیم
قویمادی اود، ائدم پر، وا، نه ائدیم
ائتمه دیم اودوندان، پروا، نه ائدیم
اریت تئلدن تئله بیر آلتون کیمی"
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
عاشیق هوا را می گرداند به...
...یانیق ساز!
گِرِه می خورد،
و سفت تر میزند...:
"تئل لرین، سرّلری، کسی لن دئدی
یازنی، نه یازان، کسی لن دئدی
قولون، اودو، کؤزو، کسی لن دئدی
کیمی داخیل، کیمی، یان دوراجاقدی"
.
.
.
-- مادر بزرگ هیچ وقت بیشتر از
یانیق کَرَمی پیش نرفته بود --
.
.
.
.
.
.
.
.
"آلیشاندا الوو، اود، دایانارسان
کؤلؤندن، کَرَم عیان دوراجاقدی"
.
.
.

سه‌شنبه

قصيده, در چهارگاه

1.در آمد

حرف را باید زد !
درد را باید گفت !

سخن از مهر من و جور تو نیست.
سخن از
متلاشی شدن دوستی است,
و عبث بودنِ پندارِ سرور آورِ مهر
( حمید مصدق)

2.برداشت

روزهای شماره دار...
می شماری
روزهای شماره دار را

یکروز.
دو روز..
سه روز...
....
سخت میگذرند,
اصلا نمی گذرند.
امما میخندی
-- مثل همیشه-- میخندی.

بعد میرسی سراغ ماههای شماره دار...
یکماه.
دو ماه..
سه ماه...
....
باز میگذرند,
باز سخترک میگذرند,
ولی خوب میگذرند.
یواش یواش حسابشان از دستت در میرود.
و تو میخندی-- مثل همیشه--
یعنی تنها کاری که از دستت بر می آید.


امما سالهای شماره دار:
دیماه چند سال پیش بود؟ که دیگر نیستی؟
یکسال؟.
دوسال؟..
سه سال؟...
آدم خنده اش میگیرد
آدم مسخره اش میگیرد
شماره سالها دیگر کاملا از دستت در رفته...
یک؟. دو؟.. سه؟...
....
مهم نیست.
مهم نیست؟



3.مايه

آدم چطور گاهی می گوید؟
یا می تواند بگوید؟
انگاری همین دیروز بود!
صفحه های تقویم که یکروز در میان
ماه در میان
سال در میان پاره شود
آن وقت است که آدم مییگوید:
مییتواند بگوید:
انگاری همین دیروز بود!
بی روز مره گی
بی ماه مره گی
بی سال مره گی.



4.منصوریّه, حصار

باریکه های حقیر که به هم بپیوندند
می شوند جویباری بی رمق
حسس های! بودن و نه بودن,
خوشبخت! بودن و نه بودن,
دوست! بودن و نه بودن,
دوست داشتن! بودن و نه بودن,
نفرت! بودن و نه بودن,
.
.
.
هزار ویک بودن و نبودن,
و حتتی بودن و نه بودن, بودن و نه بودن,
-- که اساسا خود وجود ندارند
فقط حسس هایی هستند پاک و انسانی --
باهم جمع که شوند آخر سر می شود همینی که هست!
-- راستی آیا زندگی همینی که هست, هست؟

جویبار بی رمق
آدم خنده اش می گیرد...
-- یعنی تنها کاری که از دستش بر می آید --
چه میخواستم و ...
چه شد.
.
.
.
و من نمی دانستم,
ومن باز می خندم
یعنی من باز خنده ام می گیرد
-- تنها کاری که می توانم! --


5.بسته نگار

ولی خوب هر چه باشد
آدم همیشه جایی از بدنش درد میکند
نیست که درد کند
دیگر آدم همیشه جایی از بدنش درد میکند
یعنی دیگر آدم عادت میکند همیشه جایی از بدنش درد کند
دیگر نمی شماری,
خنده ات می گیرد
-- تنها کاری که از دستت بر می آید--
این که دیگر شمردن ندارد
یعنی اینکه عادت کردن دیگر شمردن ندارد
سالهایی راکه میگذرد
ماه هایی را که سخترک مییگزرد
روزهایی را که سخترک تر میییگزرد
همین طوری که می گذرند
یواش یواش عادت می کنی که فقط بگذرند
فقط بگذرند...
بی آنکه زمانی از تو بگیرند
فقط بگذرند.


6.ماننده مخالف

می گویم:
-- باز مثل همیشه – می گویم:
من راحتی تو را می خواهم
یعنی راستش من همیشه راحتی تو را می خواستم
مهم نیست,
مهم نیست؟
من راحت باشم, یا نه.
من باشم, یا نه.
فقط تو که راحت باشی کافیست
یعنی راستش
من راحت باشم یا نه
آنطور که می خواستم, من می خواستم
باشم یا نه, بشود یا نه,
فقط تو راحت باشی کافیست
فقط آنطوری که تو می خواهی بشود, بشود
کافیست
برای من آنقدر اهمیت داری.
برای من آنقدر مهم هستی
که فقط آنطور که خودت می خواهی راحت باشی, باش
دیگر اینکه چطور راحت باشی مهم نیست
حالا اصالتا اگر راحت باشی یا نه؟
باز, اهمیت ندارد.
یعنی راستش مهم بودن دیگر اهمیت ندارد.



7.خاوران

جدایی ها جاری میشوند و می گذرند
با رویی سرخ
و
چشمانی گریان
بی آنکه زمانی از تو بگیرند
.
.
.
تنهایی ها ذاتا دروغ هستند
فقط می گویی
سالها قبل
سالها بعد
بی هیچ نشانی
بی هیچ شماره ای
من کجای این سالها هستم؟
من کجای این سالها فرسوده شدم؟
بی هیچ نشانی...

اگر سالها را به من بدهند
سالهای بی شماره گی
سالهای بی نشانه گی
سالهای فرسوده گی
را
من حق ندارم هیچ بگویم.
یعنی راستش من هیچ حققی ندارم.



8.عُزّال, ضربي عُزّال

از آن روز که دلیل هایت
-- به قول خودت دلیل! --
برای نبودنت, ویا حتتی بودنت
هر روز به روزدیگر فرق میکرد
من دانستم
من خوب دانستم که بهانه است
نه دلیل
بهانه هایی که هر روز عوض می شدند!

اساسا بهانه است که هر روز شکل به شکل می شود
دلیل که ... نه
وسوسه ی تو بودن یا نبودن...
و مسئله ی من ادامه...

اگر دست من بود سایه ها را پاره می کردم
سالها قبل
سالها بعد
فرسودگی را
نشانی را
پاره می کردم.


9. اَیاق
( این بند از شهریار بزرگ است)


باید از محشر گذشت
لجن زاری که من دیدم سزای سخره هاست
گوهر روشندل از کان جهانی دیگر است

عذر میخواهم پری
من نمی گنجم در آن چشمان تنگ
با دل من آسمانها نیز تنگی میکنند
روی جنگلها نمی آیم فرود
شاخه زلفی گو مباش
آب در یا ها کفاف تشنه ی این درد نیست
بره هایت می دوند
جوی باریک عزیزم راه خود گیر و برو


یک شب مهتابی از این تنگنای
بر فراز کوه ها پر میزنم
می گذارم میروم
ناله ی خود میبرم
درد سر کم میکنم


چشمهایی خیره می پاید مرا
غرش تمساح می آید به گوش
کبر فرعونی و سحر سامری ست
دست موسی و محمد با من است
می روی
وعده ی آنجا که با هم روز وشب را آشتی ست.


10.زیر, شکسته

صبح چندان دور نیست.

دیلمان

پرسیدی: به دیلمان دست بر ابرها سائیده ای؟
.گفتم: نه
گفتی: می شود
...

...گفتی: دوست می داری
از شرم ِ حضور, گونه های ام گُر انداخت
:آهنگِ کلام ات را گسستم و گفتم
برگهای ِ چای, عطر ِ کاکوتی
...

این اَک
.در ورای ِ تمامی ِ روان نژندی ها
.در تکاپوها ی ِ اخلاقییات ِ پَسا_لاکانی
به شُکرانه ی ِ دریدن ِ پرده ی ِ پِندار, یار وُ اغیار
.و فراموشی ِ حاشیه ومرکز

,به منزلگه ِ معشوق
_که صادقانه می گویم نمی دانم کجاست_
من هَم, دوست خواهم داشت
.تو را


یکشنبه

طرح ِ پائیزی

آسمان ابریست امروز
درختها
و برگها هم

تو بوی ِ معصومیتی رو میدی
که آدموُ یاد بچچگی میندازهِ

ملکوت

.از وقتی شب ها روی ِ مبل می خوابم

.توی ِ چشمات زُل میزنم
,و هیچ رابطه ی ِ عاطفی
.بین خودمون احساس نمی کنم
میگن احساس ِ گناه_
_از ملکوتی ترین لحظات ِ زندگیه

.مامان, منوُ ببخش, من سیگار میکشم

پنجشنبه

گل ِ نارنج

مرد ِ پیر
:به گلبرگ های ِ نارنجی رنگ خيره شده
!حيف_

,وبچچه ی ِ زیرک
_پشت شيشه ی ِ دودگرفته_
.روی ِ کاغذ مشق گل نارنج می کِشَد

جمعه

راه ِ بیابان ِمن

برای آقای ِ منیر وخانم ِ مینا



لعل تو داغی نهاد بر دل بریان من
زلف تو در هم شکست توبه و پیمان من
شد دل بیچاره خون, چاره دل هم تو ساز
زان که تو دانی که چیست بر دل بریان من
بی تو دل و جان من, سیر شد از جان ودل
جان ودل من تویی ای دل وای جان من
گر تو نگیریم دست کار من از دست شد
زان که ندارد کران وادی هجران من
بر در عشقت که دل داشت نهان دل از جهان
بر رخ زردم فشاند اشک دُرر افشان من
هم نظری کن ز لطف تا دل در مانده را
گو که به پایان رسد راه بیابان من

یکشنبه

ز عشقت آموخت

ز عشقت سوختُم ای جان, کجایی
بماندُم بی سر وسامان, کجایی
نه جانی و نه غیر از جان, چه چیزی
نه در جان, نه برون از جان, کجایی


افسوس که زمانه از روی ِ تو
.دل کندن اَم آموخت

تماشا چیان

تماشا چیان جلو دویدند وداش آکل را به دشواری از زمین بلند کردند, چکه های خون از پهلویش به زمین میریخت. دستش را روی زخم گذاشت, چند قدم خودش را کنار دیوار کشانید, دوباره به زمین خورد بعد او را برداشته و روی دست به خانه اش بردند.
فردا صبح همین که خبر زخم خوردن داش آکل بخانهء حاجی صمد رسید, ولی خان پسر بزرگش به احوالپرسی او رفت . سر بالین داش آکل که رسید دید او بارنگ پریده در رخت خواب افتاده, کف خونین از دهنش بیرون آمده و چشمانش تار شده, به دشواری نفس می کشید. داش آکل مثل اینکه در حالت اغما او را شناخت, با صدای نیم گرفته لرزان گفت:
در دنیا ... همین طوطی...داشتم... جان شما... جان طوطی... او رابسپرید... به...
دوباره خاموش شد, ولی خان دستمال ابریشمی را در آورد, اشک چشمش را پاک کرد. داش آکل از حال رفت و یک ساعت بعد مرد.
همهء اهل شیراز برایش گریه کردند.
ولی خان قفس طوطی را برداشت و به خانه برد.
عصر همان روز بود, مرجان قفس طوطی را جلوش گذاشته بود و به رنگ آمیزی پر وبال, نوک برگشته و چشمهای گرد و بی حالت طوطی خیره شده بود. ناگاه طوطی با لحن داشی_با لحن خراشیده ای گفت:
مرجان... مرجان... تو مرا کشتی... به که بگویم... مرجان... عشق تو مرا کشت.
اشک از چشمهای مرجان سرازیر شد.

دوشنبه

غیلوله

.نه فِشردم اَت درآغوشم

.
یعنی نمی شد, فِشرد پسرانگی اَت را
در حضورآلوده ی ِ پاسبانانی که
.قانون را تشخیص می دادند
.
و شَتَک زد بازوان اَم
.در خیال ِ حسس ِ تو

.
نگفتم دوستت دارم را
.یعنی, نه گذاشتند
:هم آنان_ گفتنِ_
.دوستت دارم را
.
و ماسیده شد لبهای ام
ِ از تکرار ِ زمزمه ی
.دوستت دارم

.
نه شُد سیر نگاه اَت کنم. سیر ِسیر
یعنی, نمی شد
درغیلوله ی ِ حضور وَهن

.
و رسوب کردی تو
ِ در انتهای ِ روزنه های
.مُرده مَردُ مَکانم

سه‌شنبه

پرتاب

Doya doya SEVİŞ benımle hadi
Açık açık KONUŞ benımle hadi
Sezen aksu


:اگه من بهِت بگم
,پَرت کردنِ خودت از طبقه ی ِ ششم یه ساختمون کارِخیلی لذذت بخشیه
.ببین,اصلا یکی از نیاز های ِ بشر پرش از ارتفاعهِ
توفِک میکُنی منظور من اینه که خودتُ پرت کنی پایین؟

جمعه

مثه خیلی آی ِ دیگه

,ساعتِ پنج ِ ظهر
زیرِ ظللِ آفتاب
:رفتم جلو وگفتم
.سلام,من کلاریسا دالوُوِی هستم
:گفت
.می...می بَخ شین... من شما روُ نمیشناسم

.
دروغ می گُف_
خودِش بود
_همون چیزایی رَم که گفته پوشیده

.
چه انسانهای ِ فراموش کاریَن آدما

.
ساعتِ پنج ونیم ِ ظهر
. زیرِ ظللِ آفتاب
,ذوب شد,بخار شد,رفت
.چه می دونم, حلل شد
مثه خیلی آی ِ دیگه
.لای ِ این همه آدمای ِ دیگه

.
چه آینده ای واسیه تو
میخوان تولید بُکُنن
همین آدما
.با این همه مرض وپیسی
...بااین همه
بچچه جون پشتِ لبت سبز نشده که هیچ
خططِ ریشاتَم هنوز پایین نیومده

.
در وادی ِ تشنگان بمُردم
از حِلله به کوفه می رود
.آب

شنبه

...دوست ات می دارم بی

.دوست ات می دارم بی آن که بخواهم ات

سال گشته گی ست این
که به خود درپیچی ابروار
بغری بی آنکه بباری؟

سال گشته گی ست این
که بخواهی اش
بی این که بیفشاری اش؟

سال گشته گی ست این؟
خواستن اش
تمنای هر رگ
بی آن که درمیان باشد
خواهشی حتا؟

نهایت عاشقی ست این؟
آن وعده ی دیدار در فراسوی پیکرها؟

_احمد شاملو_

پنجشنبه

سال گشتگیِ سووم

خروشیدم برخود
.برای ِ پنجمین بار
و فریادی بر آوردم
.برای ِ پنجمین بار
از تمام سلول های اَم
.یکی, یکی
چه خواهی کرد
پَس مانده ی ِ عُمرَت_ را_
استِفراغ اَش بُکُن
در چاهکِ دنیا
.بر خارا سنگِ دریای ِ شور
وروزهایی را که فرسوده خواهند شُد
.یکی,یکی
. به یکباره دور بِریز
.
انعکاسی پلید,امما
به مانندهِ چشمان ِ آبیِِ
روسبی ِ زردی
با پستانهای ِ خشکیده
:پاسخ اَم داد
از آنسوی ِ دورها
که ای کاش می تَپانیدَم در آن گاه_
_دهان ِ چرکین اَش را به دشنامی زشت
!وَقف اَش بکن
!برای ِ کسانی که نیاز اَش دارند
تو که می خواهی پَس مانده ی ِ روزهای ِ عمرت
را به یکباره دور بِریزی
تو که لبریزشُده ای
از کشیدنِ
.بار ِ دردِ زیست
.
چه احمقانه باورم شد
چه احمقانه مسخره شُدم
چه احمقانه تحقیر شُدم
و
.برای ِ پنجمین بار خودم را نَکُشتَم
.
جویده شدن در
فرسایِش ِ ثانیه ها,امما
که هریک به مانندهِ ناخنی رَکیک_
_می کَند سلول های اَم را,چه زشت
.یکی,یکی
نشان داد بر من
که مَسخ شُده اَم به گونه یِ
فرزندِ سقط شده یِِ
روسبی ِ سر شکسته ی ِ زرد
در کیسه ی ِ پلاستیکیِِ
کنار ِ جوبِ خیابان
.که میرقصد درغرقابِ فضولاتِ انسانی
.
اینک,امما
_فارغ از هر زنده باد ومُرده باد_
مز مزه میکُنم نشئه یِِ
تنهایی را
درخلوتی سر شار از خویش تَن
:و نجوا می کُنم با خود
از تمامِ سلول های اَم
.یکی,یکی
تو,از اوولَش هم به دردِ آدَم ها نمی خوردی
تو,از اوولَش هم به دردِ جامعه نمی خوردی
یک((رانده شده ی ِ اجتماع))هستی تو
به هر گونه که نگاه کُنی
به هر گونه که اندیشه ئی کُنی
تورا گریزی نیست,امما
.از این تقدیر
این را اِثبات می کُند
به هزار بارهِ
عواملی که مُحیط ایجاد می کُند
.بر تو

این چه سرد است

برایِ ایسسایِ بزرگ


:دی شب گفتی
پسری که خواهد آمد, اِم شب_
_ چشمانش زیادی آبی ست

.اِم شب, یک شب از دی شب گذشت
!دی شب نیامد
.راست می گفتی:چشمانش زیادی آبی ست

...بَس کُن دیگر
...مَرا نَتَرسان
.بیش از آنی که طاقت اَش را دارم
می دانی که من از چشمانِ
_ زیادی آبی_
.خیلی می ترسم
من از چشمانِ
_زیادی آبی_
.بَدَم می آید
.واین چه سرد است

سه‌شنبه

ابری

به آسمان نگاه می کنم
_هر وقت دلم میگیرد_

تو آنجایی
در همان نزدیکیها
_میدانم_

:خودت گفتی
هروقت خواستی از دلتنگی
پرواز کنی
.به من نگاه کن

محکووم؟نه ه ه

گروه محکومین
با اعمال شاققه
.
محکوم به چیستی تو؟
دوست داشتن ساقه ای از جنس کیومرث؟
ریواس
این که شد جرم!جرم!
این جرم است.در دیار پیر جوانبختی
خنجر خشم خلیل را
چه خواهی کرد امما. در قلبت؟
.
می شد گفت دوستت دارم را؟
به گاهی که می سوزاند گرمای تن اش لبهای ات را
در فشار تن مررهِ گیِ مترویِ هفتِ تیر
وپرورانیدن این چیز درذهن ات که
می شد تجربه کرد آیا
شهوت زیگموند فروی ی ی یدی را
در بازوان پسرانه اش
می شد؟ نه هراسد از لمس نگاهِ کاوشگرِتو
درهزار توی تن اش
نه ه ه ه ه ه
نه ه ه ه ه ه
.
محکوم به دوست داشتن با اعمال شاققه!
بکِش سنگینی بار حلقه هایِ مارکس را اینک
وتجربه ائی بکن راابطه یِ واشرسرسیلندر را با نخود پخته
از تلویزیون سوئد
خانواده مهم است
خانواده مهم است
پراکنِشِ تخم وترِکه مهم است
تومهم نیستی
تومهم نیستی
فرزند ات.کودک نازاده ات
که درسینه داری اش
مهم نیست
تو برو... وَ بِمیر
بمیر
توبرو...ولب درلبِ
اوریانا اوفالاچی
کودک ات را
نازاده یِ مهرام ات را
سقط ُکن
.


یکشنبه

سپاس

سلام بچه ها
دستتون درد نکنه ایول.
لطف کردین سرزدین خیلی خوشحالم کردیین.
دل گرم وپذیرای ِ همزادِ نازنینم رامیبوسم خوب چه کُنم گریه رو تو کف دسسام براش قایم کردم.از شهرام عزیزهم ممنون که دارکوبه روباهزارویک..... به هوای درخت نذری پرِش داد این طرف.اوونی هم که باید می اوومد هنوز نیومده خوب باشه دمه ظهری توخیاوون دیدمش جغغی پرید سرِ تدریس ومن خیلی آروم گردنشو چسبوندم به سرم وای مثه آنتیگون شده بودم توبغل بابا بزرگه. اما از آرشام دوست داشتنی که به قوول خودش بچه بازی نفسشو بند آورده تشکر میکنم بخاطره کمکهای اینفورماتیکاسیونی اش.

جمعه

دردی نه چندان نا آشنا

دیرگاهی است اهل وبلاگ خوانی هستی ودراین شهر شیشه ای پرسه میزنی والفتی دیرینه با راز های سرزمینت داری گاهی پیراهن شهرام را می پوشی وبا دیوودارکوبش بازی میکنی ,از خستگی های پسر خسته خسته میشوی ,همزاد نازاده ات را دوست داری و....ولی وبلاگی ننوشته ای هرگزکه نه حادثه ای را درانتظار بودی ونه ضرورتی را در پیش.
اکنون ضرورتی پیش آمد دور از نظر وحادثه ای درد ناک برتو...

گل کو!آهای گل کو
پسر نازنینم.
هنوز نمره ی ِ 20 را در سالهای ِ...
کوتاه عمرت نگرفته ای.
چه کرده اند باتو؟
باتو
باتو
وتوچه میکنی باخود!

این نیاز تورا با خود تا انتهای مه آلود
کدامین گی روم میکشاند
ودرحفره ی ِاستخوانی کدامین جمجمه
-که دور از نظرش بایدش داشت-
رسوب خواهی کرد
میبخشین من اینهمه جدی نیسسم که نوشتم به لاخره
یه طوورای زنگیرو صمبل کردیم زمنن شاید این تنها نوشته یِ من _اوزان_ طوی این وبلاگ باشه