1.در آمد
حرف را باید زد !
درد را باید گفت !
سخن از مهر من و جور تو نیست.
سخن از
متلاشی شدن دوستی است,
و عبث بودنِ پندارِ سرور آورِ مهر
( حمید مصدق)
2.برداشت
روزهای شماره دار...
می شماری
روزهای شماره دار را
یکروز.
دو روز..
سه روز...
....
سخت میگذرند,
اصلا نمی گذرند.
امما میخندی
-- مثل همیشه-- میخندی.
بعد میرسی سراغ ماههای شماره دار...
یکماه.
دو ماه..
سه ماه...
....
باز میگذرند,
باز سخترک میگذرند,
ولی خوب میگذرند.
یواش یواش حسابشان از دستت در میرود.
و تو میخندی-- مثل همیشه--
یعنی تنها کاری که از دستت بر می آید.
امما سالهای شماره دار:
دیماه چند سال پیش بود؟ که دیگر نیستی؟
یکسال؟.
دوسال؟..
سه سال؟...
آدم خنده اش میگیرد
آدم مسخره اش میگیرد
شماره سالها دیگر کاملا از دستت در رفته...
یک؟. دو؟.. سه؟...
....
مهم نیست.
مهم نیست؟
3.مايه
آدم چطور گاهی می گوید؟
یا می تواند بگوید؟
انگاری همین دیروز بود!
صفحه های تقویم که یکروز در میان
ماه در میان
سال در میان پاره شود
آن وقت است که آدم مییگوید:
مییتواند بگوید:
انگاری همین دیروز بود!
بی روز مره گی
بی ماه مره گی
بی سال مره گی.
4.منصوریّه, حصار
باریکه های حقیر که به هم بپیوندند
می شوند جویباری بی رمق
حسس های! بودن و نه بودن,
خوشبخت! بودن و نه بودن,
دوست! بودن و نه بودن,
دوست داشتن! بودن و نه بودن,
نفرت! بودن و نه بودن,
.
.
.
هزار ویک بودن و نبودن,
و حتتی بودن و نه بودن, بودن و نه بودن,
-- که اساسا خود وجود ندارند
فقط حسس هایی هستند پاک و انسانی --
باهم جمع که شوند آخر سر می شود همینی که هست!
-- راستی آیا زندگی همینی که هست, هست؟
جویبار بی رمق
آدم خنده اش می گیرد...
-- یعنی تنها کاری که از دستش بر می آید --
چه میخواستم و ...
چه شد.
.
.
.
و من نمی دانستم,
ومن باز می خندم
یعنی من باز خنده ام می گیرد
-- تنها کاری که می توانم! --
5.بسته نگار
ولی خوب هر چه باشد
آدم همیشه جایی از بدنش درد میکند
نیست که درد کند
دیگر آدم همیشه جایی از بدنش درد میکند
یعنی دیگر آدم عادت میکند همیشه جایی از بدنش درد کند
دیگر نمی شماری,
خنده ات می گیرد
-- تنها کاری که از دستت بر می آید--
این که دیگر شمردن ندارد
یعنی اینکه عادت کردن دیگر شمردن ندارد
سالهایی راکه میگذرد
ماه هایی را که سخترک مییگزرد
روزهایی را که سخترک تر میییگزرد
همین طوری که می گذرند
یواش یواش عادت می کنی که فقط بگذرند
فقط بگذرند...
بی آنکه زمانی از تو بگیرند
فقط بگذرند.
6.ماننده مخالف
می گویم:
-- باز مثل همیشه – می گویم:
من راحتی تو را می خواهم
یعنی راستش من همیشه راحتی تو را می خواستم
مهم نیست,
مهم نیست؟
من راحت باشم, یا نه.
من باشم, یا نه.
فقط تو که راحت باشی کافیست
یعنی راستش
من راحت باشم یا نه
آنطور که می خواستم, من می خواستم
باشم یا نه, بشود یا نه,
فقط تو راحت باشی کافیست
فقط آنطوری که تو می خواهی بشود, بشود
کافیست
برای من آنقدر اهمیت داری.
برای من آنقدر مهم هستی
که فقط آنطور که خودت می خواهی راحت باشی, باش
دیگر اینکه چطور راحت باشی مهم نیست
حالا اصالتا اگر راحت باشی یا نه؟
باز, اهمیت ندارد.
یعنی راستش مهم بودن دیگر اهمیت ندارد.
7.خاوران
جدایی ها جاری میشوند و می گذرند
با رویی سرخ
و
چشمانی گریان
بی آنکه زمانی از تو بگیرند
.
.
.
تنهایی ها ذاتا دروغ هستند
فقط می گویی
سالها قبل
سالها بعد
بی هیچ نشانی
بی هیچ شماره ای
من کجای این سالها هستم؟
من کجای این سالها فرسوده شدم؟
بی هیچ نشانی...
اگر سالها را به من بدهند
سالهای بی شماره گی
سالهای بی نشانه گی
سالهای فرسوده گی
را
من حق ندارم هیچ بگویم.
یعنی راستش من هیچ حققی ندارم.
8.عُزّال, ضربي عُزّال
از آن روز که دلیل هایت
-- به قول خودت دلیل! --
برای نبودنت, ویا حتتی بودنت
هر روز به روزدیگر فرق میکرد
من دانستم
من خوب دانستم که بهانه است
نه دلیل
بهانه هایی که هر روز عوض می شدند!
اساسا بهانه است که هر روز شکل به شکل می شود
دلیل که ... نه
وسوسه ی تو بودن یا نبودن...
و مسئله ی من ادامه...
اگر دست من بود سایه ها را پاره می کردم
سالها قبل
سالها بعد
فرسودگی را
نشانی را
پاره می کردم.
9. اَیاق
( این بند از شهریار بزرگ است)
باید از محشر گذشت
لجن زاری که من دیدم سزای سخره هاست
گوهر روشندل از کان جهانی دیگر است
عذر میخواهم پری
من نمی گنجم در آن چشمان تنگ
با دل من آسمانها نیز تنگی میکنند
روی جنگلها نمی آیم فرود
شاخه زلفی گو مباش
آب در یا ها کفاف تشنه ی این درد نیست
بره هایت می دوند
جوی باریک عزیزم راه خود گیر و برو
یک شب مهتابی از این تنگنای
بر فراز کوه ها پر میزنم
می گذارم میروم
ناله ی خود میبرم
درد سر کم میکنم
چشمهایی خیره می پاید مرا
غرش تمساح می آید به گوش
کبر فرعونی و سحر سامری ست
دست موسی و محمد با من است
می روی
وعده ی آنجا که با هم روز وشب را آشتی ست.
10.زیر, شکسته
صبح چندان دور نیست.