جمعه

دردی نه چندان نا آشنا

دیرگاهی است اهل وبلاگ خوانی هستی ودراین شهر شیشه ای پرسه میزنی والفتی دیرینه با راز های سرزمینت داری گاهی پیراهن شهرام را می پوشی وبا دیوودارکوبش بازی میکنی ,از خستگی های پسر خسته خسته میشوی ,همزاد نازاده ات را دوست داری و....ولی وبلاگی ننوشته ای هرگزکه نه حادثه ای را درانتظار بودی ونه ضرورتی را در پیش.
اکنون ضرورتی پیش آمد دور از نظر وحادثه ای درد ناک برتو...

گل کو!آهای گل کو
پسر نازنینم.
هنوز نمره ی ِ 20 را در سالهای ِ...
کوتاه عمرت نگرفته ای.
چه کرده اند باتو؟
باتو
باتو
وتوچه میکنی باخود!

این نیاز تورا با خود تا انتهای مه آلود
کدامین گی روم میکشاند
ودرحفره ی ِاستخوانی کدامین جمجمه
-که دور از نظرش بایدش داشت-
رسوب خواهی کرد
میبخشین من اینهمه جدی نیسسم که نوشتم به لاخره
یه طوورای زنگیرو صمبل کردیم زمنن شاید این تنها نوشته یِ من _اوزان_ طوی این وبلاگ باشه