سفر
گُشاینده یِ قلبها، به نام اَت.
...و به پاسِ حضورِ سُکونی، که بر روحِ آزرده ام جاری ساخته ای،
کوه، دشت هایِ
نا تمامی هاست.
آنجاست، که
افق، آئینه ای ست
رو، بر آئینه ای.
این نوشتار، جُستاریست که تا آخرش برایِ خودم هم ناشناخته ماند، از سفرِ سنگ. از سفرِ گشایشِ مسیر بر رویِ دیواره یِ 270 متریِ قلعه یِ بابک. که دو روز و یک شب به طول انجامید، این سفرِ عمودی بر افق. من، پس از 12 متر پاندول شدن از آخرین کارگاه در انتهایِ دیواره، جسم و جان ام میانِ زمین و آسمان مچاله شد.از پایانِ گشایشِ مسیر انصراف دادم. دیر، اما بالاخره فهمیدم سایش، بر خارِشِ سنگ و گذر از گُذارِ خارا بسی بیهوده و عبث است، بچه هایِ تیم بعد از ظهرِ روزِ دوم به تبریز برگشتند. من، به اصرار شب را با بدنی زخمی در طبقه یِ بالایِ کافه یِ عاشیقلار -- که مهمانخانه ای بود به غایت صمیمی -- صبح کردم، با حضورِ نازِ خاطره ای سپری شده و عزیز که تا صبح میانِ نیازِ عضلاتِ خسته و روحِ آزرده ام پیچید.
این جستجو تقدیم می شود به:
خاطره ای که ،
گذاشته و گذشته.
کلیبر،
چهارم و پنجمِ تیرماهِ یکهزاروسیصدو هشتادو نهِ خورشیدی.
...و به پاسِ حضورِ سُکونی، که بر روحِ آزرده ام جاری ساخته ای،
کوه، دشت هایِ
نا تمامی هاست.
آنجاست، که
افق، آئینه ای ست
رو، بر آئینه ای.
این نوشتار، جُستاریست که تا آخرش برایِ خودم هم ناشناخته ماند، از سفرِ سنگ. از سفرِ گشایشِ مسیر بر رویِ دیواره یِ 270 متریِ قلعه یِ بابک. که دو روز و یک شب به طول انجامید، این سفرِ عمودی بر افق. من، پس از 12 متر پاندول شدن از آخرین کارگاه در انتهایِ دیواره، جسم و جان ام میانِ زمین و آسمان مچاله شد.از پایانِ گشایشِ مسیر انصراف دادم. دیر، اما بالاخره فهمیدم سایش، بر خارِشِ سنگ و گذر از گُذارِ خارا بسی بیهوده و عبث است، بچه هایِ تیم بعد از ظهرِ روزِ دوم به تبریز برگشتند. من، به اصرار شب را با بدنی زخمی در طبقه یِ بالایِ کافه یِ عاشیقلار -- که مهمانخانه ای بود به غایت صمیمی -- صبح کردم، با حضورِ نازِ خاطره ای سپری شده و عزیز که تا صبح میانِ نیازِ عضلاتِ خسته و روحِ آزرده ام پیچید.
این جستجو تقدیم می شود به:
خاطره ای که ،
گذاشته و گذشته.
کلیبر،
چهارم و پنجمِ تیرماهِ یکهزاروسیصدو هشتادو نهِ خورشیدی.
1.
"او...، هر شئین اصلی دیر"
عصر بود،
دیر وقت بود،
عصرِ دیر وقت بود.
آن وقت از عصر که آدم دو دل می شود:
چراغ را روشن کند،
یا...، چراغ را روشن نکند.
آن وقت از عصر که
گرگ به میش نگاه میکند،
و تاریکی آغازی ست.
و دریچه ای ست
رو به شبِ نا تمامی ها..
من...،
خسته یِ خسته.
بعد از دو روز. و یک شبِ آزگار
در قلعه یِ بابک.
.
.
.
با چشمهایی که بسته نمی شدند
و، دهانی که باز نمی شد
گیج و منگ،
همه اش حیرانی...
نشسته بودم.
این جا کافه یِ عاشیقلار...
درمیدانِ شهرِ کلیبر.
عاشیق وسطِ کافه می خوانَد:
" یار باغیندا، آستا آیاق دردی ییم
ال اوزادیب، قونچا گؤلون دردی ییم
اورییمه دردین، اودون دردی ییم
سندن سونرا، چیچک، منه خار اولسون"
سایه، روشن می زد...
" زیرِ سقف، تاریک تَرََک است"
سایه، روشن دیده می شد،
عاشیق.
با حرکتی موزون
انگاری از خوشه های گندم
در گندمزارِ در باد، به یاد داشت.
و خاطره ای را
برای هزاران اُمین بار تکرار میکرد
با سازی که از شانه یِ خسته اش آویزان بود
و بر سینه اش می فِشُرد
انگار به دردی خوش آیند
محکوم است.
کشیدنِ این بارِ سنگینِ سنگینی ها،
با دستهای کهنه اش
همه یِ سیمهای ساز را،
یکجا به هَم میزد
انگاری در منقلِ داغ،
دانه های گُر گرفته یِ ذغال را زیر و رو می کند.
از گلویِ پلاسیده اش
هواهایی آغشته به صدا بیرون می زد
گاهی این هوا با اختیارِ خودش آغشته می شد
و گاهی
.
.
.
دست خودش نبود این صدا ها ...
2 .
این پسر که از اول این سفر همراه ما بود. درست مثل خودش بود! درست هم سن خودش هم بود! درست هم اندازه اش هم بود! درست هم اسم اش هم بود، رضا...
من و رضا از 16 سالگی، تا 28 سالگی با هم بودیم! از مدرسه بعد دانشگاه -- حتما خوابگاه هم -- بعدش هم تا چند سالِ...! امما این یکی همین امروز صبح سر کلله اش پیدا شده!
با هر بهانه یِ ساده ای اسم اش را با آهنگی قدیمی که به یاد داشتم صدا میزدم...
ریضا...، ریضا...، ریضا...
از صدا زدن این اسم لذتی آشنا می بردم و حسس هایِ کهنه وفراموش شده ای را در خودم هنوز زنده و پایدار می دیدم، پژواکِ صدایم میان در ختانِ فندقِ جنگلی می پیچید انگار این درختان بودند که بعد از سال ها این آهنگ را، که در ذهن خود پنهان کرده بودند پس می دادند. روحِ من در میانِ تراوشِ حضورِ این آهنگِ آشنا رقص می کرد.
نم نم باران می آید!، قطره یِ باران که روی تنم می لغزد یک تماسس از گذشته را به خاطرم می آورد...
--اون دوتا دستِ توپولی مالِ کیه؟
من همه ام مالِ توئه.
آن قدر این پسر شبیه اش بود که تا وقتی اتفاقی دست اش به من نمی خورد نمی فهمیدم که خودش نیست! آخر تماسس دستهایِ رضا نوازشی بود در امتدادِ عَمد.
3 .
حالا این جا
کافه یِ عاشیقلار
میدانِ شهرِ کلیبر!
حالا من...،
خسته یِ خسته.
بعد از دو روز. و یک شبِ آزگار
در قلعه یِ بابک
.
.
.
با چشمهایی که بسته نمی شدند
و، دهانی که باز نمی شد
گیج و منگ،
همه اش حیرانی...
نشسته ام.
با لبهایی نیمه باز...
و حروفی که به سختی تلفظ می شوند
می گویم:
"کَرَم دییر، فرقتینده ن یاندیم یار
اود دان سو سپ عطشیمه، یاندیم یار
عشق اودونا، الوو لاندیم، یاندیم یار
اود اولسادا، عشقه یارام یاردان "
می خواهم،
بنوازد.
بنوازد،
بنوازد... عاشیق،
یانیق کَرَمی...
.
.
.
سکوت،
سکوتی امتداد دار کافه و عاشیق را در بر میگیرد!
حق میدهم!
به سر و وضع من نمی آید از این چیزها سر در بیاورم!
پس از گذرِ چند لحظه
که سنگین هم گذشتند...
دستهایِ کهنه
میانِ دانه های گُر گرفته
تکرار میکنند
خاطره یِ رقصِ خوشه هایِ گندم را در باد.
گفتم!، باد.
باد.
باد،
" روزی که دستهای تو ویران شدند هم... "
باد.
باد.
4 .
مادر بزرگ در خانه یِ مان اصلی کَرَم می خوانَد، هر بار آخر قصصه کَرَم آتش میگیرد من چشمهایم سرخ می شود -- باید مواظب بود مادر بزرگ اشکهایم را نبیند-- صورتم را بر می گردانم رو به پنجره، مادر بزرگ ادامه می دهد و با شیطنت می گوید: خُب پسرم چیزی نشد که، اصلی آب می ریزد رویِ کَرَم، کَرَم خاموش می شود و در میانِ خاکستر زنده میشود. مادر بزرگ نگاهِ شککاکِ من را که می بیند، قیافه یِ حق به جانبی میگیرد و مثلِ آدمی که هیچ کس حرفش را باور نمی کند، میگوید: این که چیزی نیست هر شب که کَرَم آتش می گرفته اصلی روی اش آب می ریخت و خاموش اش می کرد.
مادر بزرگ عادت کرده، من هم عادت کرده ام، هر بار آخرِ قصصه، اوول کَرَم آتش بگیرد، بعد شعله های آتش به سازسرایت کند، بعدش ساز هم آتش بگیرد، بعدش اصلی آب روی کَرَم بپاشد، بعد کَرَم خاموش شود. به سرِ ساز چه می آید؟ نمی دانم! هیچ وقت چیزی نمی گوید،
زنده می شود که چی؟، که دو باره بسوزد؟،این جایش را دیگر اصلا نمی فهمم. خیلی زور می زنم، ولی خُب هیچ وقت نمی فهمم!که چی؟
طاقت می آورد هر بار، امما این عاقبتِ مشترکِ همه ی ِ کَرَم هایِ مادر بزرگ است که اذیتم می کند... کَرَم هر بار آتش می گیرد و بعد سازاش می سوزد، و هر بار این اصلیِ مادر بزرگ است، آب بر آتش!
مادر بزرگ! لطفا بس کن دیگر، هر بار که اصلی کَرَم می خوانی من هر بار اش دست و پا می زنم مثل کَرَمِ تو شوم. هر بار که خاکستر می شوم دو باره بتوانم سرِ پا شوم. امما نمی دانم چرا نمی شود؟ نمی دانم چرا نمی توانم مثل کَرَمِ تو باشم؟. من هر بار که می سوزم، نمی توانم دوباره از میان خاکستر هایم زنده بیرون بیایم.
باد.
باد.
باد.
افسوس که خاکسترم بر باد است.
باد...
5 .
حالا این جا
کافه یِ عاشیقلار
میدانِ شهرِ کلیبر!
حالا من...،
خسته یِ خسته.
هوایِ تاریک
شبِ ناتمامی ها یِ من...
دست هایِ کهنه،
برایِ من
برایِ خاطرِ من، فقط
همانطوری که همه یِ سیمها را
یکجا زیر و بم می کند،
آتشِ زیرِ خاکسترِ سالیان را
هم یکجا زیر و رو می کند:
"یازان بئله، یازدی یازی
یانیرام اصلی، یانیرام
گول لن سین اوریین یازی
یانیرام اصلی، یانیرام"
فضایِ کافه سر شار می شود از من...
از همه چیزِ من...
داشته هایم،
نداشته هایم...
از صداهایی که در فضا پراکنده می شوند
میفهمم
انگار می خواهد
اتتفاقِ عجیبی بیفتد
انگار می خواهد
اتفاقِ این بار
مثل همیشه نیفتد:
"عشقه سلام، اودا سلام،
جانیمی اودلارا، سالام
عشقیمده، محکم بیر سلام
یانیرام اصلی، یانیرام"
مادر بزرگ!
کجایی؟
مادر بزرگ!
اصلی ات، کجاست؟
مادر بزرگ!
من خیلی تنها و در مانده شدم!
مادر بزرگ!
من می ترسم،
مادر بزرگ!
من، کَرَم، ساز...
به تو، به اصلی ات، احتیاج داریم!
مادر بزرگ!
مادر بزرگ!
مادر بزرگ!
کجایی؟
.
.
.
چشم های ام سنگین می شود
چاهار ستون بدنم با نوسان سیمهای ساز
به رعشه می افتد
می لرزم
با ولع کوله پشتی ام را
روی زمین به دنبال خودم می کشم
سنگینیِ سنگینی ست!
خیلی،...
حتتی آنقدر که غیر از خودم هیچ کس نمی تواند بر دارد اش
کشان کشان می برم دمِ در بیرونِ کافه
کنار اش زانو هایم را بغل می کنم
درِ کافه را نمی بندم.
صدای عاشیق
از گوشه یِ نیمه بازِ درِ کافه
فَوَران می کند
عاشیق مثل مرغ سر بریده وسط کافه
دور خودش چرخ می زند، و می خواند:
"عاشیق لره، عشق اودونا، عشق اولسون
عشق قانادی، عشق اودونا، عشق اولسون"
عاشیق، مثل کسی ست که...
عاشیق، مثل کسی شده که،...
در برابر مرگ می رقصد.
خوشه یِ گندم،
باد،
باد.
خاکستر،
باد.
باد،
باد.
ساز در دست عاشیق
-- مثل رگ هایِ منقلبِ گردن اش --
سرخ می شود:
"شوقام، گؤلدن گؤله، بیر آلتون کیمی
شئه ام، گولدن گؤله، بیر آلتون کیمی
یانارام کؤلدن، کؤله، بیر آلتون کیمی
دییه، گؤلدن گؤله، بیر آلتون کیمی"
من نگاه ام را می دزدم
اوللین دکمه یِ پیراهنم
را باز می کند
من گرم شده ام
من گرمِ گرم، شده ام
قلبِ من دارد سرکشی می کند...!
گرم تر می شود
قلبِ من داغِ داغ...
6 .
این پسر از اول این سفر همراه ما ست. درست مثل خودش هست! درست هم سن خودش هم هست! درست هم اندازه اش هم هست! درست هم اسم اش هم هست، رضا...
من و رضا از 16 سالگی، تا 28 سالگی با هم بودیم! از مدرسه بعد دانشگاه -- حتما خوابگاه هم -- بعدش هم تا چند سال!. امما این یکی همین امروز صبح سر کلله اش پیدا شده! از این که شبیه خودِ اوست، اویِ درون من، و البتته خودِ من درد می کشیم، من تحممل این که کسی شبیه او باشد و حسسی را مثلِ او به من بدهد ندارم. او بی مانند است. و بی مانند خواهد ماند البتته.
هوا شرجی ست و دم کرده، من عرق میریزم، دانه های عرق که از زیر لباس روی تنم می لغزند و سُر میخورند یک تماسس از گذشته را به خاطرم می آورد.
دیماه است، همه جا را برف و یخ پوشانده، هوا سرد است آنقدر سرد که بویِ زندگانی یی دیگر گون می دهد. هوا تازه دارد تاریک می شود، آفتاب در خططِ افق سُر می خُرد و فُرو می رود رو به زندگانی یی باژ گونه، مانندهِ دانه های عرق که شروع می کُنند به سُر خوردن روی تیره یِ خططِ فقراتِ تو.
انگشتر هایمان گیر میکنند به هم، من از رویِ لبهایِ داغ و آبکیِ تو نفس می کشم، تو لبخند می زنی امما چشمهای من بسته است. میغلطیم، کیسه خواب گِرِه می خورد و سِفت میزند...،
ناخن انگشت اشاره یِ تو که برایِ ساز زدن بلند کرده ای تیره یِ میانِ سینه ام را تا پائین خراش می دهد. عرق، خططِ زخم را می سوزاند همان طور که عرق چشمهایِ نیمه بازِ تو را می سوزاند.
دستهای تشنه یِِ تو می فشارد و سُر می دهد کتف های استخوانی ام را روی خططِ بازویِ تو، -- چه بسیار روزها و شبهای طولانی که بروی این خطط سفر کرده ام -- و موهایِ من پاسخی ناب و بِسوده میدهد کاوشِ نوازشِ دستانِ تو را هم چنان که خوشه های گندم، باد را به رقص استجابت می کنند.
صورتِ کم پُشتِ تو -- علیرغم سننی که داریم -- گاه به گاه جزیره هایی را می سازد به زیر دندانهای نوازش گر و لبهایِ جستجو گرِ من، و گردنِ من وسعتِ دشت ها یی را دارد، که نفسهایِ تو که به گرمایِ آتش است، می کاوَد و پیش میرود چون خون در رگ هایِ گردنم... دشت به دشت...، افق به افق...
صدایِ نفس نفس های مان پُر کرده است گوشِ کوه را، و این کوه است که با نبضِ ما می طپد. همان طور که شبِ ناتمامی ها، سخت و سنگین و دیر می گذرند، صدایِ اذان از روستای پائین کوه رنگین تر و دیگر گونه تر می کند این شبِ ناتمامی ها را، هوا دارد روشن میشود امما من و تو همچنان به تک وتاز پیش میرویم، و می گذریم از دشت هایِ فراخ یکی یکی، و افق ها را یکی یکی پشتِ سر می گذاریم.
آفتاب با اولین تشعشعش تَلَنگُر می زند به چادر! امما ما گِرِه خورده ایم سفت، به هم، ما لحیم شده ایم انگاری، و جوش خورده ایم به هم از 7 نقطه یِ سجده در نماز. لایِ این کیسه خواب که گِرِه خورده و سفت می زند...
7 .
این جا...!
حالا...!
این جا...
کافه یِ عاشیقلار،
در میدانِ شهرِ کلیبر.
حالا...
هوا تاریک شده است،
دیگر دو دل نیستی
که:
چراغ را نباید روشن کرد؟
یا چراغ را روشن باید کرد؟
حالا...
چراغ را باید روشن کرد!
گرما می خواهد، حالا
و نور هم البتته، کمی
عاشیق در برابر مرگ می رقصد،
چرخ می زند، به دور خود اش
خططِ خراش به رویِ سینه ام می سوزد.
نه از عرقِ تن...
بلکه از گرمایِ اندرونی ست این،
کَرَم، قلب اش داغ می شود
شعله ها یِ آتش
می تراوَد
از میان سینه یِ کَرَم:
"جیگر لریم، دوغرام، عشقین اودونا
یاندیم اصلیم، یاندیم اصلیم، کؤل اولدوم"
با ناخنِ انگشتِ اشاره
-- که برایِ ساز زدن بلند کرده --
میان سینه ام را می شکافد،
خون گرم است این،
آتشِ سوزان است این، با عرقِ عریانی
"گوللر آچدی، اورییمین یاراسی
اوره ییمی، گؤزلریمدن، یار، آسی
قان یاشیمدان، شان شان اولدی آراسی
یاندیم اصلیم، یاندیم اصلیم، کؤل اولدوم"
دکمه های پیراهن باز می شوند تا...
تا آخرین،
کَرَم سر تا پا آتش است
و
در میانِ شعله ها،
در همهمه یِ پُر گویِ کاوشِ نفسهایی به گرمایِ آتش :
"کَرَم دییر، یارا جانیم
قوربان اولدو، یارا جانیم
کاش اؤره یی یارا، جانیم
یانیرام اصلی، یانیرام"
چشمهای ات را می بندی
سر انگشتانم رَم می کنند
و پیش میروند، دشت به دشت، افق به افق.
به رویِ خطط هایِ عریانی هایِ تن ها مان...
اصلی برابر شعله ها...
انگاری برابرِ مرگ،
حیرت است سرا پا:
"من اصلی یم، یاندی کَرَم، یاخئندی
عالم لره، بو یانماغی، یاخئندی
منیم اودا آلئشماغیم، یاخئندی
آنا! کَرَم یاندی، یاننام اودونا"
زخمِ میانِ سینه یِ اصلی
در آغوشِ آتش، سر، باز می کند،
نه از گرما...
از عرقِ عریانیِ تن ها...
"من اصلی یم، آتش گئلیب سئوگییه
سئوَن آلار دردی، وئرمز، سئوگییه
یانماق ایله عاشیق، گرک سئو، گییه
یانماقلا دؤنیانی، آلیبدی کَرَم"
نبضِ آتش،
با صدایِ نفس نفس ها یمان است
که دیگر گونه، می طپد.
شبِ ناتمامی ها،
دشت هایِ ناتمامی هاست.
سکوتی است سر شار،
از مززه یِ گسِ عرقِ عریانی
به زیرِ دندانهای نوازشگر،
و لبهایِ جستجو گر.
آتش، از هیاهویِ شعله
عریان می شود.
آتش از شورِ شعله
تُهی ست،
و گُر می اندازد آغوشِ دیرآشنا...
دانه هایِ گسِ عرق،
بر تیره یِ فقراتِ عریان می غلطند،
ترننم صدایِ اذانِ روستایِ پایِ کوه...
رَنگی ست...،
بس آشنا...
ضربانگی ست، آهنگین،
بر سکوتِ آغوشِ دیر آشنا...
بر رقصِ خاکستر و باد.
باد،
باد،
باد،
باد،
حضورِ سکون است،
خاکسترِ گریز پای را در آغوشِ
چسبناک، از خون و عرق جمع می کند
از غارتِ سرگشتگیِ پراکَنِش.
باد،
خوشه هایِ گندم،
در گندمزار...
باد،
خاکستر،
خوشه یِ گندم.
می نَوازد، نوازشِ ترنمِ صدایِ اذان، از پای کوه،
ساز، را.
.
.
.
ساز، از سکوتِ خاکستر، خالی ست اینک...
... از رخوتِ سکوت، سرکش است و عاصی،
هیاهویِ شعله را بیدار می کند، ساز.
عاشیق همه یِ سیمها را یکجا زیر و بم می کند،
ساز، همه یِ آتش و خاکستر را.
شور بر شعله می اندازد
و جانی، دوباره می بخشد
در امتدادِ نا تمامیِ...
نفس هایی به گرمایِ آتش،
که به سانِ خون،
می کاوَد رَگهایِ گردنم را...
دشت ها،
افق هایِ نا تمامی هاست.
ساز شورِ شعله است، اینک:
"عشقینده، بیر یانار پروانه ایدیم
قویمادی اود، ائدم پر، وا، نه ائدیم
ائتمه دیم اودوندان، پروا، نه ائدیم
اریت تئلدن تئله بیر آلتون کیمی"
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
عاشیق هوا را می گرداند به...
...یانیق ساز!
گِرِه می خورد،
و سفت تر میزند...:
"تئل لرین، سرّلری، کسی لن دئدی
یازنی، نه یازان، کسی لن دئدی
قولون، اودو، کؤزو، کسی لن دئدی
کیمی داخیل، کیمی، یان دوراجاقدی"
.
.
.
-- مادر بزرگ هیچ وقت بیشتر از
یانیق کَرَمی پیش نرفته بود --
.
.
.
.
.
.
.
.
"آلیشاندا الوو، اود، دایانارسان
کؤلؤندن، کَرَم عیان دوراجاقدی"
.
.
.
.
"آلیشاندا الوو، اود، دایانارسان
کؤلؤندن، کَرَم عیان دوراجاقدی"
.
.
.
<< Home