یکشنبه

ز عشقت آموخت

ز عشقت سوختُم ای جان, کجایی
بماندُم بی سر وسامان, کجایی
نه جانی و نه غیر از جان, چه چیزی
نه در جان, نه برون از جان, کجایی


افسوس که زمانه از روی ِ تو
.دل کندن اَم آموخت

تماشا چیان

تماشا چیان جلو دویدند وداش آکل را به دشواری از زمین بلند کردند, چکه های خون از پهلویش به زمین میریخت. دستش را روی زخم گذاشت, چند قدم خودش را کنار دیوار کشانید, دوباره به زمین خورد بعد او را برداشته و روی دست به خانه اش بردند.
فردا صبح همین که خبر زخم خوردن داش آکل بخانهء حاجی صمد رسید, ولی خان پسر بزرگش به احوالپرسی او رفت . سر بالین داش آکل که رسید دید او بارنگ پریده در رخت خواب افتاده, کف خونین از دهنش بیرون آمده و چشمانش تار شده, به دشواری نفس می کشید. داش آکل مثل اینکه در حالت اغما او را شناخت, با صدای نیم گرفته لرزان گفت:
در دنیا ... همین طوطی...داشتم... جان شما... جان طوطی... او رابسپرید... به...
دوباره خاموش شد, ولی خان دستمال ابریشمی را در آورد, اشک چشمش را پاک کرد. داش آکل از حال رفت و یک ساعت بعد مرد.
همهء اهل شیراز برایش گریه کردند.
ولی خان قفس طوطی را برداشت و به خانه برد.
عصر همان روز بود, مرجان قفس طوطی را جلوش گذاشته بود و به رنگ آمیزی پر وبال, نوک برگشته و چشمهای گرد و بی حالت طوطی خیره شده بود. ناگاه طوطی با لحن داشی_با لحن خراشیده ای گفت:
مرجان... مرجان... تو مرا کشتی... به که بگویم... مرجان... عشق تو مرا کشت.
اشک از چشمهای مرجان سرازیر شد.

دوشنبه

غیلوله

.نه فِشردم اَت درآغوشم

.
یعنی نمی شد, فِشرد پسرانگی اَت را
در حضورآلوده ی ِ پاسبانانی که
.قانون را تشخیص می دادند
.
و شَتَک زد بازوان اَم
.در خیال ِ حسس ِ تو

.
نگفتم دوستت دارم را
.یعنی, نه گذاشتند
:هم آنان_ گفتنِ_
.دوستت دارم را
.
و ماسیده شد لبهای ام
ِ از تکرار ِ زمزمه ی
.دوستت دارم

.
نه شُد سیر نگاه اَت کنم. سیر ِسیر
یعنی, نمی شد
درغیلوله ی ِ حضور وَهن

.
و رسوب کردی تو
ِ در انتهای ِ روزنه های
.مُرده مَردُ مَکانم

سه‌شنبه

پرتاب

Doya doya SEVİŞ benımle hadi
Açık açık KONUŞ benımle hadi
Sezen aksu


:اگه من بهِت بگم
,پَرت کردنِ خودت از طبقه ی ِ ششم یه ساختمون کارِخیلی لذذت بخشیه
.ببین,اصلا یکی از نیاز های ِ بشر پرش از ارتفاعهِ
توفِک میکُنی منظور من اینه که خودتُ پرت کنی پایین؟